سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیاح -

 تا چند وقت قبل فکر می‌کردم که وظیفه من (و ما) رسیدن به کربلاست... و حسین(ع( اما الان که مدتی است درگیر کربلایم به این رسیده‌ام که تا کربلا کلی راه است و من شاید شاید شاید شاید شاید شاید بتوانم به کاروان برسم... به حضرت زینب(س) ... حالا که حسینی نمی توان شد پس باید زینبی ماند و نه یزیدی...

این نوشته مال یه سال پیشه... یه سال کمتر... شش هفت ماه قبل... مال زمانی که در گیر کربلا بودم... الان باز دارد شروع می شود... از عرفه شروع شد... از هجرت... از حج نیمه... مانده ام در این فکر که چقدر به کاروان جاری در زمان رسیده ام؟ و البته چقدر با آن حرکت کرده ام؟... خوبه که گاهی وقت ها بشینیم و فکر کنیم که سال قبل تا الان که اول محرمه چقدر "حسینی" شده ایم؟ چقدر "زینبی" و البته چقدر"یزیدی"!!!

یادمان باشد که اگر در راه مانده ایم حسین(ع) کشتی نجات است و اگر راه را گم کرده ایم(که برای من هر دوتایش اتفاق افتاده...) حسین(ع) چراغ هدایت است...

راستی! این روز ها خورشید به زمین نزدیک تر است پس از حرارتش خوب استفاده کنیم... یخ دل هامان را می توان با حرارت خورشید آب کرد، یادمان باشد که این نزدیکی خورشید به زمین موقتی است...

خورشید را بر نیزه کمتر می توان دید...

 

    



 
نویسنده: سیاح |  سه شنبه 86 دی 18  ساعت 7:17 عصر 

 تا چند وقت قبل فکر می‌کردم که وظیفه من (و ما) رسیدن به کربلاست... و حسین(ع( اما الان که مدتی است درگیر کربلایم به این رسیده‌ام که تا کربلا کلی راه است و من شاید شاید شاید شاید شاید شاید بتوانم به کاروان برسم... به حضرت زینب(س) ... حالا که حسینی نمی توان شد پس باید زینبی ماند و نه یزیدی...

این نوشته مال یه سال پیشه... یه سال کمتر... شش هفت ماه قبل... مال زمانی که در گیر کربلا بودم... الان باز دارد شروع می شود... از عرفه شروع شد... از هجرت... از حج نیمه... مانده ام در این فکر که چقدر به کاروان جاری در زمان رسیده ام؟ و البته چقدر با آن حرکت کرده ام؟... خوبه که گاهی وقت ها بشینیم و فکر کنیم که سال قبل تا الان که اول محرمه چقدر "حسینی" شده ایم؟ چقدر "زینبی" و البته چقدر"یزیدی"!!!

یادمان باشد که اگر در راه مانده ایم حسین(ع) کشتی نجات است و اگر راه را گم کرده ایم(که برای من هر دوتایش اتفاق افتاده...) حسین(ع) چراغ هدایت است...

راستی! این روز ها خورشید به زمین نزدیک تر است پس از حرارتش خوب استفاده کنیم... یخ دل هامان را می توان با حرارت خورشید آب کرد، یادمان باشد که این نزدیکی خورشید به زمین موقتی است...

خورشید را بر نیزه کمتر می توان دید...

 

    



 
نویسنده: سیاح |  سه شنبه 86 دی 18  ساعت 7:17 عصر 

 تا چند وقت قبل فکر می‌کردم که وظیفه من (و ما) رسیدن به کربلاست... و حسین(ع( اما الان که مدتی است درگیر کربلایم به این رسیده‌ام که تا کربلا کلی راه است و من شاید شاید شاید شاید شاید شاید بتوانم به کاروان برسم... به حضرت زینب(س) ... حالا که حسینی نمی توان شد پس باید زینبی ماند و نه یزیدی...

این نوشته مال یه سال پیشه... یه سال کمتر... شش هفت ماه قبل... مال زمانی که در گیر کربلا بودم... الان باز دارد شروع می شود... از عرفه شروع شد... از هجرت... از حج نیمه... مانده ام در این فکر که چقدر به کاروان جاری در زمان رسیده ام؟ و البته چقدر با آن حرکت کرده ام؟... خوبه که گاهی وقت ها بشینیم و فکر کنیم که سال قبل تا الان که اول محرمه چقدر "حسینی" شده ایم؟ چقدر "زینبی" و البته چقدر"یزیدی"!!!

یادمان باشد که اگر در راه مانده ایم حسین(ع) کشتی نجات است و اگر راه را گم کرده ایم(که برای من هر دوتایش اتفاق افتاده...) حسین(ع) چراغ هدایت است...

راستی! این روز ها خورشید به زمین نزدیک تر است پس از حرارتش خوب استفاده کنیم... یخ دل هامان را می توان با حرارت خورشید آب کرد، یادمان باشد که این نزدیکی خورشید به زمین موقتی است...

خورشید را بر نیزه کمتر می توان دید...

 

    



 
نویسنده: سیاح |  سه شنبه 86 دی 18  ساعت 7:17 عصر 

للحق

اپیزود اول: خِشانَت
چهارشمبه روز مزخرفی بود... از صب کلی معطل شده بودم و کلی مشکل پیدا کرده بودم که همش با اومدن به کلاس و تشکیل نشده اون کامل شد. دلم بد گرفته بود. گفتم برم بروبچز رو ببینم یکم حال و هوام عوض شه... بچه ها تک و توک بودن. یه ذره که صحبت کردیم دیدم خونه معین مکانه و رفقا دارن میرن اونجا. البته یه هفته ای میشه که به لطف حج تمتع مکان به راهه! گفتم منم که کاری ندارم، برم بچه ها رو ببینم و یه شوک بهشون از دیدن خودم وارد کنم و برگردم تا هم وقتم تلف بشه هم این نفس مبارک حالی کرده باشه... تا گفتم منم میام قیافه ها رفت تو هم و فهمیدم امشب برنامه بوده و ما داریم با اومدنمون خرابش می کنیم. به مَمَل هم گفتم برنامه اینه البته وسط راه، گفتم برمی گردم. اونم چیزی نگفت. بعد کلی پیچوندن بنده توسط رفقا(!!!) به پارک نیاوران رسیدیم و به وسیله ناوبری نقطه به نقطه ما رو پیچوندن اما بالاخره بعد کلی پیاده روی تو سرما به بچه ها رسیدیم. واکنش های دوستانه(!!!!) اونقدری بود که مهلت دیدن و سلام کردن و خداحافظی سریع بعد از اون رو از من گرفت! و من شرمنده این همه رفاقت... اونام بعد کلی حاشیه رفتن تو قالب شوخی جدی گفتن برنامه داریم (دم احمد گرم که رک و راست بهم گفت، همون طوری که منم دوست داشتم). و البته به دلایل امنیتی و ترس از لو رفتن محل مکان، و جمع شدن رفقا توسط این نیروی گروه فشار از پذیرفتن اینجانب معذورند. منم خداحافظی کردم و اومدم و اونا غافل بودن که هدف من فقط دیر رسیدن به خونه بود... اما یه چیزی که ناراحتم کرد این بود:" یعنی من انقدر خَشِنَم؟"ادامه مطلب...

 

نویسنده: سیاح |  جمعه 86 دی 7  ساعت 10:20 عصر 

امروز نشسته بودم و وبلاگ رو ورق می زدم... به خودمون نیگا کردیم؟ ما چیکاره حسنیم؟
اصلا قرار کی باشیم و چی بشیم؟
از کجا به کجا قراره بریم؟
ما بسیجیا(!!!!!!!!!) قراره که همیشه بدوییم؟ چرا؟
اصلا چی شد که این جوری شد؟
من به شخصه اخبارم را با روزنامه یا سایت تابناک می خوانم.
من به شخصه با بسیج مشکل دارم
من به شخصه بسیجی هستم
 من به شخصه عاشق ولایتم
 من به شخصه این سیستم خسته را قبول ندارم
من به شخصه کار فرهنگی می کنم(ان تقوموا لالله مثنی و فرادی)
 من به شخصه هیچ کاره ام
من به شخصه معترضم من به شخصه فردا جلوی قوه قضائیه نمی روم!!! چرا؟
 ادامه مطلب...

 

نویسنده: سیاح |  یکشنبه 86 آذر 18  ساعت 1:15 صبح